در باب استعلای زبانی / کلامی
نمی
دونم از کی و چه تاریخی اما امروزه زبان شناسی باعث گسترش و فهم عمیق تری در برخی
رشته ها شده مثلا در همین معماری. نکته ی جالب این جاست که زبان به عنوان ابزار
تفکر تلقی میشه و همین موضوع هم باعث شده دیگه از اون تعاریف خاص از مثلا
"استعاره" که بهش فقط به عنوان ابزار زیبایی افرینی نگاه می شد خبری
نباشه
خیلی اطلاعات خوبی در این زمینه ندارم اما یه کتاب خوب اخیرا دستم رسیده و تازه شروع کردم به خوندنش حداقل با یه ورق زدن کلی کتاب و خوندن مقدمه اش شاید راحت دست ادم بیاد که از این نگاه (زبان شناسی نو البته اگه تعبیر درستی باشه!) استعاره محدود به همون استعارات ادبی خاص کتابای ادبیاتمون نمیشه مفهومش گسترده و تر وانواع و اقسام مختلفی میشه که روزانه (بدون این که توی ادبیات استعاره حساب شن) کلی ازشون استفاده می کنیم این نگاه و این گسترش مفهوم استعاره و ... معلول نگاه عمیق و از منظر کاربرد این استعاره توی روند تفکر و ... حاصل شده (حداقل اون قدری که من دستم اومده!)
البته این چیزایی که گفتم فقط برای ورود به بحث اصلی نوشتمه و غرض از این همه اسمون ریسمون بافتن چیز دیگه ایه. موضوع از روزای اولی دوران دانشجویی شروع می شه وقتی که برای ثابت کردن چیزایی که برات بدیهی بود باید دو سه ساعت بحث می کردی این جاها بود که برام یه سوال بزرگ پیش اومد اونم وقتی که می دیدم بعضی ادما با وجود این که خیلی هم حرفشون منطقی نیست خیلی راحت همچین حرفشونو ممی زنن که خلاصه ناکوت می شی! البته ته دلت راضی نمی شه احساس می کنی این حق مطلب نبود و بعد اون با خودت کلی کلنجار می ری که چهار تا جمله ی تاثیر گذار ببافی و منظورتو بفهمونی ... خلاصه زیادطولانیش نکنم آخر سری ما بعد دو ترم فهمیدیم مرد مناظره کردن نیستیم فهمیدم بحث کردن یه توانایی هایی می خاد که تو ما نبود یکیش این که مفاهیمی که توی ذهنت بود رو صورت بندی کنی و با زبان به طرف منتقل کنی. این جاست که تازه می فهمی بعضی موقع ها باید با چیزایی مفهوم توی ذهنتو ادا کنی که ته دلت خودتم قبول نداری خلاصه هدف وسیله رو توجیه می کنه! نمی گم همه این جوری بودن ولی برای من سخت بود که با حق، حق رو اثبات کنم. و تازه می فهمم چه قدر این جمله برای یه آدم فخره که "المعلن الحق بالحق" (جمله ای که امام علی درباره ی پیامبر گفتن) یعنی علاوه بر این که حق می گه از راه حق به حق می رسه. برای من لازمش این بود که اول بشم یه گرگ گرگ بعد بیام انقدر تسلط رو زبان داشته باشم که مفاهیم توی ذهنمو ببرم توی جملات. یه جورایی مثل معماری سنتی و مدرن یه آدمی مثل سیحون اول توی معماری سنتی یلی می شه بعد حالا میاد ... الیته شاید مثال بهترش شعر نو برای نیما یوشیج باشه!