یادداشت های روزانه

دغدغه های یک دانشجوی معماری از همه نوع

یادداشت های روزانه

دغدغه های یک دانشجوی معماری از همه نوع

یادداشت های روزانه

سلام دوستان
خب معلومه که من یه دست اندازم! نه مقصد که جواب سوال هامون رو بدونه و نه حتی یه راه که مسیر رو نشونمون بده. این که گفتم دست اندازم واسه همینه. دست انداز ها درست وقتی فکر میکنیم همه چی رو میدونیم مقصد رو میشناسیم راه رو درست انتخاب کردیم و حالا فقط باید گاز بدیم، سراغمون میان. واسه همینه که میگم اینجا دنبال جواب نگردین اومدم سوال کنم و با دوستانم حرف بزنم نه این که حرفم رو به هر بهانه ای بزنم ...

درباره ی دست انداز این جا بیشتر بخونید:
http://dast-andaz.blog.ir/page/about-me

بایگانی

 منبع عکس البته قبلا امکان دانلود عکس داشت :)
http://bokeh.hasanalmasi.ir/

سال های اول معماری ینی یکی دو سال اول کارشناسی پر بوده از نوستالژی های دوران کودکیم!!! حس قریبی که نسبت به بضی فضاها داشتم ...

همیشه لذت دراز کشیدن توی ایوان خانه ی قدیمی مون و یای مثلا بعدتر ها که خونمون عوض شد و تقریبا نیمه اپارتمانی شد باز هم لذت بیدار شدن زیر نور و گرمای افتاب که به حال و پذیرایی بزرگ خانه (که تقریبا دو سوم خونه بود!! ) میتابید و روی فرش خانه می افتاد و جدال هرروزه ی  مادرم  با این روشنایی و نور لجوج و ماندن میان این لذت به جلوه در آوردن رنگ های فرش از یه طرف و فرسودگی همون رنگ فرش ...

 

لذت رد شدن از دالان و راهروی بلند و دراز و حس قرار گرفتن  توی اون راهروی بی تناسب و رسیدن به اتاق های خانه از پسش ... (که بعدها بهم یاددادن بدقواره و بدتناسبه و باید به حداقل ممکن توی پلان برسه و پلان خوب پلا بی راهرو ه ...) شاید چیزی شبیه به گرفتن شهاب ها از شریعتی در کتاب کویرش!!

همه و همه یه جا و خیلی هم نامردانه حجوم پیدا کردن به یه دانشجوی ضعیف ذلیل حقیر مسکین المستکین ....  که نمیدونست اینا چین؟ باید باهاشون چی کار کنه؟ و از همه مهم تر توی این بازه ی بیست ساله ای که من زندگی کردم و (بعدها که کتاب خانه، فرهنگ طبیعت رو یه کم خوندم) توی این بازه ی نود سالی که از 1300 !!! گذشته چه حس غریب یا قریب(ی) یه که داره عوض میشه؟ و چرا انقد حس این جور فضاهای بدقواره ی قدیمی و معاصر چند ده سال قبل بین همه ی ما ایرانیا دلپذیر و ماندگاره؟؟ چیزی توی مایه های "خاطره ی جمعی ما ایرانی ها از فضا" ی حائری شاید!!

سال سوم بودم که دلمو به دریا زدم و گفتم برم سراغش و نتیجه این شد که یه سال تمام بدون این که بدونم دنبال چی ام راه افتادم دنبال یکی از اساتید خیلی خوب دانشکده که اقا من میخام یه مقاله بدم!!! :) و بنده خدا رو گذاشتیم سر کار و هر چند هفته یه بار یه خروار دست نوشته از این ور و اون ور بهش دادیم بخونه !! :))

اما همه ی اینا جزو راهی بود که به نظرم باید میرفتم تا برسم به استانه ای که باید ازین به بعدشو از توی اون رد شم و برم! بعد این همه حرص خوردن که این چیه داره اذیتم میکنه و بضی موقع ها حتی توی خوابم ول نمیکنه رسیدم به سه تا کتاب دو تا از دکتر حائری و یکی هم از دکتر حجت ... فکر میکنم ازین به بعد راه درازی دارم چون تازه فهمیدم این چهار سال سوالم حدوددا چی بوده!!! :)

دوستان اگه صدای منو میشنوین یا یه روزی اتفاقی به این مطلب رسیدین واسم دعا کنین نه بخاطر معماری و اینا که گفتم ... کلا این روزا محتاج دعاتونم

 -یاعلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">