استادان علیه تعلیم!
به نام خدا
امروز استادی رو دیدم که بیش از حد استاد شده بود ...
در مورد همه چی می دونست ...
در مورد همه چی خوب حرف میزد ...
در مورد هیچ چیز ابهامی نداشت
گویا در پاسخ به هر سوالی، جوابی در چنته داشت. و البته خیلی پرحرف بود هیچ سوالی باعث نمیشد توی فکر بره و تامل کنه.
امروز استادی دیدم که دیگه دانش-جو نبود ... شاید حتی بیش از حد یا کمی زود هنگام استاد شده بود. و مگه میشه آدم در مورد این همه موضوع اون هم با چنین قطعیتی صحبت کنه؟؟
چند استاد و یک معلم ور در ذهنم مرور میکنم. (تعریف من از استاد و معلم )
خاطره ای از یکی از همین «استاد»ها ... که دانش ---جوی دکتری ترم آخری بود که آخرین روزهای تبدیل شدن یه استاد رو میگذروند.
موقع کرکسیون سر کار یکی از بچه ها ... طوری در مرود این که یه مدرسه باید شکل مدرسه باشه و یه خانه مثل خانه (تطابق فرم با محتوی و نه حتی تطابق فرم های آشنا با محتوی) حرف میزد که فکر کردم واقعا تنها در اون جمع من هستم که هنوز این موضوع برام حل نشده و سواله ...
البته چنین استادهای همه چی تمامی، مقابل اولین سوال ها فرو میریزن و سعی میکنن «بحث رو جمع کنن»
وقتی دانشجویی پرسی واقعا کی گفته یه مدرسه باید شکل یه مدرسه باشه و چرا؟ و اصلا شکل یه مدرسه بودن یعنی چی؟! درست مثل صحنه آخر از لباس پادشاه همه چی بهم خورد.
بذله گویی، شوخی، بحث رو منحرف کردن، سرهم کردن دلایل بی ربط به هم و در نهایت «بحث رو جمع کردن» از مجموعه «تکنیک های اداره ی کلاسی» هست که این استاد های همه چی دون همه چی تموم به مرور یاد میگیرند.
یک شبه تحلیل
در نمونه های خوب، با نوعی عملگرایی روبرو هستیم، «اگه به سوال های توی ذهن دانشجو دامن بزنی، که نمیتونه خط بکشه عقب میمونه کار نمیکنه» چنین اساتیدی مسایل رو ساده و گاهی بدیهی فرض می کنند راه حل های تاریخی رو بدون توجه به زمینه های طرح اون ها با قطعیت تجویز و توصیه می کنند. از چنین نگاه عملگرایانه ای دانشجویی که هنوز سوال در ذهن داره نمیتونه خط بکشه حاصل چنین آموزشی یک تکنسین معماری است کارگزاری (operator) که مسئول طراحی نمای یک مدرسه شکل یک مدرسه ی «درست»! طراحی شبیه مراجع طراحی شون، حل پلان به روش «درست» و دیدن و آموختن از تاریخ معماری وو آثار معماران شاخص و نه پرسیدن از چون و چرایی آن هاست. (نگاه کنید به اصول و خوب و بد طراحی) طراح هم چون کارگزار
در نمونه های بد اما، دلایل ناجوری میشنویم. چنانکه اگر در نمونه های خوب میشنیدیم «اگه به سوال های توی ذهن دانشجو جواب ندی که نمیتونه خط بکشه عقب میمونه کار نمیکنه» این جا وقیحانه میشنویم که: «اگه جواب دانشجو رو ندی که ... فکر میکنن بلد نیستی!» ...
حتی از یکی از دوستان «استاد-نما» خودم شنیدم که: «اگه حرف نزنی سوال می کنن اگه تو هم به سوال ها دامن بزنی که دیگه بدتر! معلوم نیست بحث به کجا کشیده بشه و میتونی «بحث رو جمع کنی» یا نه؟» پس با این حساب حتی گاهی اطلاعت اضافه ی الکی بده! موقع خط کشیدن در مورد فرق خودکار و خودنویس بحث کن و ...
این رو میذارم کنار یکی از معدود معلم هایی که دیدم ... خاطره ای از یه معلم بیاد میارم که میگفت: «استادی که بخواد جواب دانشجو رو بده زود تموم میشه ... استادی که جواب بده ذهن دانشجو رو میبنده ... هرکی بگه جواب توی جیبمه حتما دروغ میگه و مگه میشه توی این مدت کوتاه کسی با چنین قطعیتی به جواب چنین سوالهایی رسیده باشه؟»
خودش می گفت گاهی یکی از دانشجو هاش میاد و بعد سال ها میگه اون سوالی که توی آتلیه ازش پرسیده بعد 15 سال به جوابش رسیده! در این مدل دوم شاید وظیفه ی استاد کاشتن سوالها توی ذهن دانشجو رو داره نه اینکه جواب ها رو از توی جیبش در بیاره و به سوال ها ربط و بی ربط یه جواب بده.
این معلم وقتی میگه سوال یعنی واقعا سوال ... چیزی که ادم رو پریشان میکنه. خودم بارها دیدم که مقابل طرح سوالی از طرف دانشجو واقعا به فکر فرو می رفت تامل می کرد با همه ی دانسته هاش اظهار کم دانستن می کرد و بحث میکرد و به سوال ها دامن میزد تا راهی پیدا کنه. گاهی در مورد سوال هایی که به جوابی رسیده بود می گفت، جملاتی کوتاه که دنیایی از فکر و عمل و اندیشه پشتش بود.
پس در نمونه ی اول، استاد شدن یک مهارت است. همون طور که وقتی به یکی از اساتیدم زنگ زدم و گلایه کردم از دوره دکتری که به این نحو نمیتونم مشق معلمی کنم. گفت: «خر نشی انصراف بدی ها! بیا پیش خودم یه هفته ای بهت یاد میدم چطوری استاد شی!» و در نمونه ی دوم معلم شدن یک وظیفه، هدف، زندگی یا ...
در نمونه ی اول معمار، کارگزار اصول از پیش قبول شده و بازیگری با جواب های اماده است و در دومی معمار بیش از هرچیز درگیر خود مساله و سواله چون میدونه هر دانشجو(سوال کننده) در هر زمان در هر مکان و معطوف به هر هدفی یک مساله ی جدید و منحصر به فرد هست که باید از نو هر چه میدانیم را بیاندیشیم. در نمونه ی اول یک هفته ای میشود استاد شد و در نمونه ی دوم یک عمر باید زحمت کشید تا معلمی آموخت ...
به راستی چقدر در این زمانه مربی واقعی کم داریم، اون وقت توقع هم داریم که بدون مربی، نیروی خلاق تربیت کنیم! واقعا که خنده داره
البته سیستم آموزشی ما بیشتر به دنبال تولیده تا تربیت! به مثابه یک کالا