این جا بدون من
ب یاد روزهای خوب بهار و تابستان پیش به یاد روزهای خوب دوران ارشد :)
تنهایی خلوت کتاب کنار یه پنجره ی بزرگ بالکن و حیاط کوی ...
عجیبه اون همه شوق و ذوق به دانستن کتاب خوندن و مثلا پژوهش کردن و با این استاد اون استاد حرف زدن و مقاله طرح کردن حالا جاشو داده به یه خروار سوال بی جواب. اون موقع همش خیال شیرین چهار سال فرصت خوندن و فکر کردن رو داشتم . حالا ک این ها رو دارم دیگه اون خودم نیستم!
برای چی باید دکتری بخونم
برای چی باید دانشگاه برم؟
برای چی میخاستم علم شغلم بشه و استاد بشم؟
برای چی حتی علم؟
دوس دارم این همه سرگردونی رو شبیه به روزهای سخت دوران کاشناسی حالا نمیدونم کی ام چی میخام و باید چی کار کنم من این جا شاید با بی پرده ترین صورت اموزش عالی مواجه شدم این یه تلنگر اشاره نعمت بود برام اما ازین همه رخوت و سردرگمی و بی اعتنایی های خودم ازین همه تنبلی کردن و تکلیف خودم رو روشن نکردن ناراحتم. کرخت شدم تقصیر خودم هم هست
درسته این جا با جاهای قبلی فرق داره واسه من اما مهم تر از این ها، اینه ک من عوض شدم من خوب نیستم و مدام همه ی اشتباهات و تنبلی هام رو فرافکنی میکنم. ازون اتاق خوب قبلی ام بیرون اومدم اما این جا هم نرسیدم جایی این وسط راه گم شدم حالا اینجا هم نیستم.