به همین سادگی
متاسفانه با تهران آمدن و درس خوندن اونجا من بخشی از معنا دارترین قسمت های زندگی ام رو از دست دادم، چیزهایی که زندگی کردنن! این معنا شاید برعکس تمام چند پست قبل و بعد اصلا به هدف و هرچیز منطقی توی این عالم ربطی ندارن بلکه به نظرم منطق خیلی عمیق تری دارن که دست علم و دو دو تا چهارتا و ... بهشون نمی رسه. چیزهایی درست از جنس کیفیت هایی مثلا توی فیلم " به همین سادگی" .
به سادگی سنگک خریدن دعوا کردن با مامان!! نگران شدن برای برادر کوچیکتر ، افتادن نور خورشید توی خونه و در همین حال دراز به دراز افتادن جلوی تلویزیون زیر نور این آفتاب و ... و البته چیز هایی که این چند سال دانشجویی برام نوستالژی شدن مثل برگشتن از مدرسه و بوی کوکو ی مادرم و حتی جادوی شب! چیزی که ابهام و اسرار آمیز بودنش رو بچه های خوابگاه با صبح و شب بیدار بودن به هم ریختن و فرقی با روز نیمکنه.
عید امسال این ها رو بیشتر احساس می کنم . . . عیدتان مبارک