مرثیه ای برای تحویل موقت!
این شعر رو زمانی سرودم که نزدیک بود اسیستمون طرحم رو بندازه! نزدیک تحویل موقت بودیم و من هنوز کارم به جایی نرسیده بود خلاصه این یادگار اون روزهاست :) یادش بخیر طرح معماری یک دکتر یزدانفر و اسیست خوبمون مهندس زرودی
امروز که خورشید ز مغرب به در افتاد
اندیشه ی تحویل موقت به سر افتاد!
آن پرده که بین من و استاد عیان بود
افسوس که با یک تشر از جای بر افتاد
طرحم که به کانسپت عیان بود و سرافراز
امروز ز صد خولی دلسنگ برافتاد
گویند حریفان که تو بر مرکب طرحی
هیهات! که دمّ خرک از ایده برافتاد (1)
ای جمله رفیقان سحرخیز من ای داد(2)
فریاد رسیدم که تن از ریشه برافتاد
آن مرد که در قافله ی پیشبران بود(3)
آتش بزد و طرح من از اصل بر افتاد
من می روم و پشت سرم نیست دعایی
ای طرح خداحافظ! که بادی به سر افتاد
رفتم که بمیرم به چه ام هست امید؟
طرحم که برافتاد هوایم ز سر افتاد
یک عمر به صد جهد زدم هر رقمی طرح
شد آن همه پیکار همان کین رقم افتاد
ای طرح شرر خیز کنون یکدفعه بر خیز!
چرخی زن و می خور کین پرده برافتاد
پانوشت:
(1): معادل معمارانه ی خر ما از کرگی دم نداشت!
(2): گرچه بعیده از دوستان معماری کسی سحر خیز باشه!!
3): پیشبران معادل اسیست ها
4): تصویر ور نمیدونم کی گرفته من از این وبلاگ پیدا کردم