مفاهیم و مصادیق در هنر
به نام خدا
آیا مفاهیمی چون عدالت، زیبایی، هنر و ... معنایی پیشینی دارند؟ یا این که هر بار با هر مصداق تعاریف آن ها توسعه می یابد؟ آیا همین که میدانیم یک چیز مصداقی (هرچند جدید و غریب) برای فلان مفهوم است دلالت بر پیشینی بودن آن مفاهیم نمیکند؟
آیا همه ی معنای کلمه ها به آنچه در لغت نامه
ها گرد آمده خلاصه می شود؟ یا با هر کاربرد تازه از واژه ها د جملات معانی آن ها
توسعه می یابد؟ اصلا مگر نه این که برای نوشتن معنای کلمات در لغت نامه ها شروع به
جمع آوری جملات و کاربرد های مختلف آن کلمه می کنند؟ (نگاه کنیم به شعرها، جملات
ادیبانه، ضرب المثل هایی که مثلا مرحوم دهخدا برای توضیح معانی واژه ها آورده
اند.) - ادامه ی مطلب
من به چیزی عدالت می گویم و زمانی که به اثر هنری ای برخورد می کنم که به نظر می رسد نوعی قرابت با این مفهوم دارد آن را مصداقی تازه برای تعین آن تعریف پیشینی خود از مفهوم عدالت می یابم. یا این که به نوعی فهم جدید از آن مفهوم می رسم؟ این فهم جدید از مفهوم عدالت بسته به کیفیت اثر هنری می تواند توسعه ی مفهوم عدالت باشد یا این که تنها تعین و تجسد آن مفهوم در مصداقی نو؟!
شاید یکی از نکاتی که برای حل این مساله باید مورد توجه قرار گیرد فرایند و کیفیت خلق اثر هنری است. آیا هنرمند در جریان خلق یک اثر هنری دست به ادراک معقولات و مفاهیمی می زند و سپس در سیر نزولی از عالم معنا، آن ها را در کالبد هنری مجسم می دارد؟ آیا در این صعود هنرمند از عالم محسوس به معقولاتی پیشینی و مستقل از وجود وی دست می یابد؟ یا این که هر بار معنا در تعامل میان نفس هنرمند و آن مفاهیم تولید می شود؟ انگاره ی نخست به مستقل بودن و پیشینی بودن علم ناظر است و گویا این حدیث که: "العلم یغرف الله فی قلب من یشا" ؟؟ و انگاره ی دوم به این تصور که علم فعلی انسانی است و از توجه نفس به اشیا و ... حاصل می شود (گویا نزدیک به بحث اتحاد علم و عالم و معلوم در جلسات گذشته)
چند رهیافت:
- در بحث هایی که اخیرا بصورت شنیداری دنبال می کردم. میان برخی فیلسوفان و جامعه شناسان تفاوت های نظری ای وجود داشت. برخی جامعه شناسان از "برساخت" اجتماعی بودن برخی مفاهیم سخن می گفتند و در مقابل برخی فیلسوفان قائل به ایده هایی پیشینی هستند که تعین های مکانی زمانی می یابند.
- در کتاب "مبانی فلسفی نقد و نظر در هنر" از دکتر محمد ضیمران فصلی هست با عنوان "ذات باوری و چالش در برابر آن"، نویسنده ضمن گزارش تعداد زیادی از نظرایت پیرامون تعریف هنر این سوال را دنبال می کند که آیا می توان تعریفی جامع و مانع از هنر ارایه داد؟ بعد به طرح مشکلاتی در تاریخ هنر می پردازد که هر بار که اثری یا هنری جدید بوجود آمده با این تعاریف جامع و مانع مشکل پیدا کرده است. به طور مثال به مجموعه ی "حاضر و آماده " های مارسل دوشان یا پیدایش هنر عکاسی اشاره می کند. این مصادیق و هنرهای جدید هر بار باعث شدند تا تعریف جدید از هنر ارایه شود. به همین دلیل هم برخی معتقدند که هنر "گستره ای پویا" و "مفهومی غیر مسدود" است که ارایه ی تعریفی جامع و مانع از آن غیر ممکن است. دسته ی اخیر برای حل مساله از "همگونی خانوادگی" های ویتگنشتاین کمک میگیرند به این صورت که در یک خانواده ازمفاهیم به طور مثال مفهوم "بازی" به یک گستره ی وسیع از پدیده ها اشاره دارد که لزوما هم به معنی اشتراک صفات لازم و کافی ای میان همه ی اعضای آن ها نیست. مثلا والیبال و فوتبال در نتیجه داشتن و بازی با توپ و ... مشترک اند اما قرابت میان بازی شطرنج و نرد بیشتر از قرابت آن ها با بازی هایی مثل فوتبال است. "در همه ی این بازی ها عنصر سرگرمی مهارت یا برد و باخت ممکن است وجود داشته باشد، اما نباید این سه عنصر را شرط های لازم و کافی قلمداد کرد." (ص 161)
- یک مثال دیگری که نمیدانم چقدر به ای بحث می تواند کمک کند و آیا قرابتی با انی موضوع دارد یا خیر بحث ارایه ی تعریف در مقابل توصیف نتایج و لوازم علم در اسلام است. در کتاب "علم چیست فلسفه چیست" از دکتر سروش اشاره ای (نه به این صورت تحریفی من) به این موضوع شده است.
هایدگر در مقاله "ساختن، باشیدن، اندیشیدن" نکته جالبی راجع به زبان و معنای اصیل مفاهیم می گه! اینکه انسان فکر می کنه خود او شکل دهنده و سرور زبان است، در صورتی که عکس این رابطه درسته! و عقیده داره که معنای اصیل واژه های بنیادین به سادگی به نفع معنای ظاهری به دست فراموشی سپرده می شود و در این اتفاق این زبان است که کلام بی پیرایه و والای خود را از انسان دریغ می کند!
فکر می کنم باید از این معانی سطحی گذشت و به معنای عمیق و اصیل مفاهیم رسید.معنایی که مشخصه و مصادیق رو در برمی گیره!